ღToGeTHeR♥ღ♥

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 29
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 60
بازدید ماه : 911
بازدید کل : 92775
تعداد مطالب : 379
تعداد نظرات : 100
تعداد آنلاین : 1


Alternative content




آمار سایت

Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت

امتیاز وبلاگ ها تا این لحظه


Top Blog
مسابقه وبلاگ برتر ماه

Check PageRank

آگهی بهترین وبلاگ


☆ ♥افسانه شیدایی ♥☆فصل هشتم ♥☆نویسنده سوگند ♥☆


قسمت 8

مامان خیلی ترسید و درحالی که روي پایش می زد گفت:
-خدا مرگم بده ! چی شده؟ مریم تصادف کردي؟
مریم گفت:
-نه.
و به مامان اشاره کرد که کاري به کارشان نداشته باشد.زیر بغل او را گرفت و داخل اتاق برد.خیلی دوست داشتم نتیجه ماجرا را بدانم ، ولی می دانستم مریم اجازه نمی دهد به اتاقش برو و از کارشان سر در بیاورم.گریه هاي سحر برایم تعجب آور بود. و با خود فکر می کردم انگار به راستی مچ گرفتند!از فکر این موضوع حالم بد می شد.اصلا نیم توانستم شهاب را با کسی تصور کنم. با خود گفتم: تازه می خواستم از دست سحر راحت بشم.انگار این رشته سر دراز داره! در اتاقم را بستم و گوشم را به دیوار گذاشتم . صداي پچ پچ و گریه خفه سحر را می شنیدم.
مامان در اتاقم را کوبید و گفت:
-اینو چرا قفل کردي؟ باز کن واسه ات سوپ آوردم!
-نمی خواهم!
با تحکم گفت:
-باز کن در رو.
از جایم بلند شدم و قفل در را باز کردم . مامان با پا در را کنار زد و لاستیک جلوي آن را محکم کرد تا بسته نشود . بعد کاسه سوپ و لیوان آب را کنار تختم گذاشت . مثل بچه هاي حرف گوش کن روي تخت نشسته بود تا او خیالش راحت شود و زودتر از اتاقم بیرون برود.یک قاشق شربت گلو درد توي قاشق سوپخوري ریخت و جلوي دهانم گرفت .مطیعانه تمام قاشق را در دهانم جا دادم .بعد پرسید:
-نمی دونی سحر چشه؟
شانه هایم را بالا انداختم و همان طور نگاهش کردم. مامان دستش را روي پیشانیم گذاشت که حالا از شدت التهاب داغ بود! بعد با نگرانی سرش را تکان داد و گفت:
-سوپتو بخور ...زود هم بگیر بخواب.
بلند شد که برود.مظلومانه گفتم:
-مامان در رو می بندید؟ صداها اذیتم می کنه.
مامان چپ چپ نگاهم کرد، ولی چیزي نگفت و در را بست. فوراً لیوان آب را پاي گلدان ریختم و آن را به دیوار چسباندم و گوشم را ته لیوان گذاشتم . حالا صداها را نسبتاً واضح تر می شنیدم .مریم داشت می گفت:
-بی خیال سحر ! شهاب تو رو ول نمی کنه ، چرا نمی خواهی اینو بفهمی؟! من بهت قول می دهم.
سحر انگار دورتر بود چون حرفهایش خیلی نامفهموم و گنگ به گوشم می رسید، چیز زیادي از صحبت هایشان نفهمیدم.عصبانی لیوان را کنار تخت گذاشتم و آب سوپ را هم پاي گلدان ریختم ! وقتی مامان براي بردن سینی آمد غر زد که چرا تمام هویج ها و کلم هایش را کنار زدم!خودم را به خواب زدم و جواب ندادم. رفت و در اتاق را بست و من خیالم راحت شد که حداقل تا موقع خوابش به اتاقم نمی آید. تلفنم را آوردم و به پریز زدم .حدس می زدم که سحر با شهاب تماس می گیرد. یا شاید مریم بخواهد پا در میانی کند. دراز کشیدم، ولی حواسم جمع بود تا به محض اینکه صداي گرفتم شماره بلند شد گوشی را بردارم . کمتر از یک ساعت بعد صداي دینگ دینگ گرفتن شماره از تلفنم بلند شد.
بالشی را که براي خفه کردن صدا روي تلفن گذاشته بودم برداشتم و صبر کردم هر شش رقم شماره گرفته شود.آرام گوشی را برداشتم و با هیجان منتظر شدم . صداي بوق می آمد و هنوز نمی دانستم با چه کسی تماش گرفته! بعد از سه چهار تا بوق صداي مردانه اي گفت:
-جانم؟
صداي مریم را شنیدم که با نگرانی گفت:
-فراز؟
-جانم؟
-حالا تو چرا قیافه گرفتی؟
-آخه عزیز من کارتون بچه گانه بوده ... از تو توقع نداشتم ! خیلی این کار غلط بود وا... شهاب حق داره . هرچی بگه حق داره . من شرمنده شهاب هستم که همچین خواهر دمامه اي دارم!
-نگو فراز . تو که همه چیز رو نمی دونی.
-چی رو نمی دونم؟ اینکه سحر بدبین و حسود شهاب رو جون به سر کرده؟ می دونم!
-نه یه چیزهاي دیگه هست که نمی دونی.
خوب چی؟
-سحر دوست نداره بگه.
فراز بی تفاوت گفت:
-خوب پس!
-فراز؟
-جانم؟
-می گم حال سحر خیلی بده ، چکار کنیم؟
-باید به شهاب زنگ بزنه و مثل بچه آدم بگه ببخشید اشتباه کردم ، دیگه تکرار نمی شه!
-ا فراز!
-فراز و هویج ! به نظر من بهترین راهش همینه.خود دانید.
مریم آهسته گفت:
-بگذار ببینم چی می شه ! بهت خبر می دهم.
تا حدودي می توانستم حدس بزنم چه اتفاقی افتاده . شهاب مچ آن دو تا را در حالی که تعقیبش می کردند گرفته و با سحر دعوا کرده بود. حالا سحر بدون اینکه بتواند از کارهاي او سر در بیاورد بدهکار هم شده بود و تا اینجا که قضیه داشت خوب پیش می رفت، ولی نمی دانستم تا آخر شب چه اتفاقاتی می افتد . با هیجان و دلشوره در اتاق تاریکم راه می رفتم و در انتظار صداي شماره گیر تلفن ناخنم هایم را می جویدم. بالاخره ساعت دوازده و نیم شب تلفنم تق تق صدا داد.صبر کردم تا شماره ها را گرفتند و بعد بالشم را از روي تلفن برداشتم و به صداهاي آن طرف خط گوش دادم. همانطور که حدس می زدم سحر با شهاب تماس گرفته بود. شهاب با صداي بداخلاقی گفت:
-الو؟
معلوم بود که خودش هم منتظر تلفن سحر بوده و مخصوصاً این طور صحبت می کند. سحر با بغض گفت:
-شهاب!
بعد بغضش ترکید و با صداي آرام شروع به گریه کرد. شهاب همان طور بداخلاق گفت:
-چکارم داشتی؟
گریه سحر شدیدتر شد و گفت:
-معذرت می خواهم
شهاب با توپ پر گفت:
-ببین سحر دیگه شورشو درآوردي! هر روز یه ادا و اطواري از خودت درمی آري بعد هم می گی ببخشید، معذرت می خوام و تموم ... خستم کردي. از این کارهات عاصی شدم. حالا هم که سنگ تموم گذاشتی و مثل پیرزن هاي مالیخولیایی تعقیبم می کنی! چند وقته این کار رو می کنی؟
-به خدا شهاب بار اول بود.
-دروغ نگو! آمارتو دارم. می دونم کار هر روزته!
-نه شهاب. به خدا، به جون خودت بار اول بود.
شهاب سکوت کرد. معلوم بود قسم او را باور می کند.
سحر ادامه داد:
-می دونی که جون تو رو الکی قسم نمی خورم شهاب.
و باز هق هق گریه را سر داد. شهاب با صداي ملایم تري گفت:
-خوب چرا امروز این کار رو کردي؟
سحر نفس عمیقی کشید و چیزي نگفت.
شهاب عصبی داد زد:
-خوب پس چرا ساکت شدي؟ اگه بار اولت بوده لابد دلیل خاصی داشته ها؟
سحر با گریه گفت:
-آره ... ولی می گم که ... اشتباه کردم.
-این حرف ها به درد من نمی خوره بگو چرا امروز منو تعقیب کردي؟ اگه بار اولت بود دلیلش چی بود؟ همین! تا این
سوال رو جواب ندي من هیچ حرفی با تو ندارم.
-یه چیزهایی ازت شنیده بودم ... راستش یه نفر یه حرفهایی بهم زده بود که می خواستم با چشم خودم ببینم.
کدوم ... استغفراله! کدوم آدم ناحسابی حرف زده بود؟ تو چرا اینقدر دهن بینی؟
سحر با التماس گفت:
-عصبانی نشو شهاب به خدا دیگه به حرف کسی گوش نمی کنم.
-باید این موضوع را همین جا تموم کنیم. یا من ته و توي این جریانو درمی آرم و تو دست از این کارهات برمی داري یا همه چیز تمومه!
سحر که معلوم بود از ناراحتی به حال سکته افتاده هراسان گفت:
-نه شهاب این موضوع تموم شده. دیگه فکرشم رو هم نکن. بهخدا بهت گیر نمی دهم
-نخیر اینجوري نیست. قشنگ مثل بچه آدم براي تعریف می کنی که موضوع چی بوده، کی چی گفته، اون وقت تکلیف مون معلوم می شه.
سحر که توي بد مخمصه اي گیر کرده بود گفت:
-به خدا مهم نیست شهاب ولش کن.
-مهم نیست؟ مهم نیست؟ تو یه حرفی شنیدي که به خاطرش سه روزه روزگار منو سیاه کردي و امروز هم افتادید دور کوچه ها دنبالم. اون وقت می گی مهم نیست؟ یاالله! یا بگو یا گوشی رو می گذارم. کم مانده بود قلبم از ترس بترکد. مطمئن بودم اگر سحر از تهدیدهاي شهاب بترسد همه چیز را لو می دهد. سحر نفس عمیقی کشید و بغضش را فرود داد. آن وقت با گلوي گرفته گفت:
-خیلی خوب می گم
-خوب؟
سحر اول چند ثانیه سکوت کرد. داشتم از دلشوره می مردم که گفت:
-شیدا با یه دختره دیده بودت.
-شیدا؟ شیدا خواهر مریم؟ کجا منو دیده بوده؟
-جلوي در مدرسه شون.
شهاب اول ساکت شد. معلوم بود کم کم همه چیز برایش روشن شده. بعد آرام گفت:
-دختربچه دیوانه! چرت و پرت گفته. آخه توي دهن بین حرف هاي اون جوجه رو هم باور می کنی؟
-آخه به نظر نمی آمد دروغ بگه! یعنی اصلاً دلیلی نداشت که دروغ بگه. خودش هم خیلی ناراحت بود. اصلاً اولش نمی خواست بگه!
کاملاً معلوم بود که شهاب همه چیز را فهمیده، ولی چیزي به سحر بروز نداد. فقط گفت:
-دست بردار ... یکی شبیه منو دیده. تو چقدر خري! آخه من بیام جلوي مدرسه اونها با همکلاسی اون قرار بگذارم؟ مگه منگولم؟ یا بچه باز! ها؟ کدوم؟
سحر باز بغض کرد و گفت:
-راست می گی ... ببخشید.
شهاب با صداي مهربان تري گفت:
-اشکال نداره. بار آخرت باشه دختر ساده!
سحر خندید و گفت:
-قول می دهم ... شهاب چیزي به روي شیدا نیاري ها! گناه داره می خواسته مثلاً به من خوبی کنه!
شهاب نفس عمیقی کشید. معلوم بود خیلی خودش را نگه داشته تا به سحر نگوید شیدا آنقدر هم خر و ساده نیست، تو خودت بدتري، ولی چیزي نگفت و فقط جواب داد:
-چشم!
بعد با هم آشتی کردند و من با بغض گوشی را گذاشتم. صاف رفتم زیر پتو و تا صبح گریه کردم. شهاب به من گفته بود جوجه ... دیوانه. دنیا برایم تمام شده بود. با حرص سرم را در بالش فرو بردم و بالشم از اشک خیس شد . صحبتهاي شیدا که به اینجا رسید ساعت از شش صبح گذشته بود.خط باریکی از نور از لاي پنجره هاي پرده به داخل می تابید و اتاق نیمه روشن شده بود.در نور ضعیف اتاق صورت سوخته شیدا کمرنگ دیده می شد.سعی کردم در آن صورت زجر کشیده و آن چشم هاي بی مژه شیداي سیزده چهارده ساله را پیدا کنم.کاري سخت و حتی غیر ممکن بود.پرستار بخش دو ضربه به در زد و به درون آمد.شیدا ساکت شد.پرستار با دقت و ملاحظه پانسمان بعضی از زخم ها
را عوض کرد.شیدا که از شدت درد لبش را می گزید با التماس از او پرسید:
-تا کی درد داره؟چرا خوب نمیشه؟
پرستار لبخندي زد و پاسخ داد:
طاقت داشته باش!
بعد سرنگ آرامبخش را داخل سرم تزریق کرد و با دلخوري گفت:
-باز هم نخوابیدي؟این طوري زخم هات دیر خوب میشه ها!
ساعت کشیک من تمام شده بود.
چشم هاي شیدا کم کم کم از خواب سنگین می شد.کیف و ساك لوازم را برداشتم و
گفتم:
-تا شب!مراقب خودت باش!
سرش را به آرامی تکان داد و چشم هایش رابست.لاي پلک هاي سوخته اش باز بود،ولی نفس هاي آرام او نشان می داد که خوابیده است.
آن روز شیفت من نبود و می توانستم به خانه بروم و تا غروب که باز مراقبت از شیدا را به عهده داشتم بخوابم.با اینکه تمام شب نخوابیده بودم خوابم نمی امد.به غذا خوري بیمارستان رفتم و از فروشنده خواب آلود یک فنجان نسکافه خواستم.فروشنده که زن مسنی بود با بی حالی از کنار صندوق پشت پیشخوان رفت و با یک لیوان یکبار مصرف و یک بسته کوچک نسکافه برگشت.بسته را داخل لیوان گذاشت،آن را به سمت من هل داد و با صدایی که از کم خوابی خش دار بود گفت:
-سیصد تومن خانم همتی...قابل هم نداره!
پشت میز فلزي نشستم.سالن کم کم شلوغ می شد و تک و توك پرستارها و دکترهاي شیفت قبل براي صرف صبحانه به سالن می امدند.با اینکه می دانستم دکتر شیخی شب قبل بیمارستان نبوده با ورود هر کدام از پرسنل به بیمارستان قلبم تند تند می زد و ناخوداگاه منتظر او بودم.
لیوان نسکافه تمام شد و از جایم بلند شدم.براي آشناهایی که سر میزها نشسته بودند سر تکان دادم و بیرون امدم.وقتی به خیابان اصلی رسیدم به یاد روز قبل افتادم که پژوي دکتر شیخی از راه رسید و سوارم کرد.آنقدر در انتنظار بیهوده پژوي مشکی به انتهاي خیابان نگاه کردم که چراغ آن طرف خیابان قرز شد و باز باید سه دقیقه صبر می کردم تا تاکسی ها از آن سو حرکت کنند.بالاخره یک تاکسی براي سید خندان گرفتم و به خانه رفتم.خسته و کوفته از پله هاي تاریک و شلوغ ساختمان بالا رفتم.در آپارتمان ها بسته بود،ولی سر و صداي داخل خانه ها توي راهرو پیچیده بود.
کوهی از کفش و دمپایی طوري در راه پله ریخته بود که معلوم نمی شد کدام کفش مربوط به کدام آپارتمان است!از لاي در نیمه باز سرك کشیدم.همچنان بوي سبزي و پیاز داغ تمام راهرو خانه را پر کرده بود،ولی مادر کناربساط سبزي دراز کشیده و خوابش برده بود.غر غر کنان گفتم:
-آخه حداقل شب استراحت کن.هم خودت یک نفسی می کشی،هم ما،هم همسایه ها!
مادر از سر وصداي من چشمهایش راباز کرد و همان لبخند خسته و صلح جویانه به صورتش دوید.شمد نازك را روي پاهایش کشیدم و گفتم:
-بخواب تو رو خدا!
لبخندي زد و زیر شمد تن کوفته اش را کش و قوس داد و فورا خوابش برد.خودم هم کنار پنجره لحاف و تشکم را پهن کردم و در چشم بر هم زدنی خوابیدم.
بعد از ظهر از سر و صداي دو قلو ها از خواب پریدم.باز دعوایشان شده بود.نور اتاق چشم هایم را می زد.با چشم نیمه باز به ساعت روبه رویم نگاه کردم.ساعت از پنج گذشته بود.به سرعت برق لحاف را پس زدم و گفتم:
-مامان دیرم شد!
و به طرف دستشویی دویدم.مادرم کفگیر به دست از آشپزخانه بیرون آمد و گفت:
-امروز که تعطیلی.
در حالیکه صورتم را با حوله خشک می کردم گفتم:
-نه مراقب یه بیمارشدم...حالا چند شبی باید برم.
-خودتو هلاك می کنی!
خط چشم مشکی را پشت پلکم کشیدم و گفتم:
-از بوي سبزي شنیدن که بهتره!
دوقلوها یک صدا خندیدند و ندا گفت:
-آقاي طهماسبی هم می گفت هر بویی از این بوي گند بهتره.
رژلب زرشکی را چند دور روي لبم کشیدم.زیر چشمی به مادرم که به دوقلوها چشم غره می رفت نگاه کردم و پرسیدم:
-طهماسبی حرفی زده؟باز غر غر کرده؟
-نه بابا همون حرفهاي همیشگی...خودشو مسخره کرده.کی رو گیر بیاره بهتر از ما؟سر ماه اجاره اش تو حسابشه،آزار و اذیتی هم به جز بوي پیاز داغ و سبزي نداریم!این بو هم که توي همه خونه ها هست! مقنعه ام را سر کردم،دست زیر موهایم بردم.فرق کجم را جلوي آیینه درست کردم و یک طره از قسمت بور شده موهایم را روي آن قرار دادم.
مادر کفگیرش را به کنار پاهایش می زد و زیر لب برایم دعا می خواند و فوت می کرد.وسط دعا گفت:
-مادر جون موهات رو بگذار تو.
سرسري گفتم:
-باشه!
از در خانه بیرون امدم و سوار تاکسی شدم.در حین حرکت تاکسی،در ذهنم به مرور برنامه هفتگی دکتر شیخی پرداختم.خدا خدا می کردم امشب بیمارستان باشد و حتی شده یک نظر ببینمش!تا به حال سه شنبه غروب ها بیمارستان نرفته بودم که بدانم او هم آنجا هست یا نه!وقتی به بیمارستان رسیدم فورا به طبقه ششم رفتم و اتاق کناري شماره 613 را نگاه کردم.می دانستم که بیمار آن اتاق مریض دکتر شیخی است.اتاق نیمه تاریک بود و دکتر آن اطراف
دیده نمی شد.به بخش رفتم و کارت زدم.تا می توانستم وسط راهرو ها و جلوي در اتاق 613 خودم را معطل کردم،ولی از او خبري نبود.همانجا ایستاده بودم و این پا و آن پا می کردم که در باز شد و مرد قد بلند و خوش قیافه اي که شب
قبل هم به عیادت شیدا آمده بود و او فراز صدایش می زد بیرون آمد.چشم هایش از اشک خیس بود.با خود گفتم:یعنی این فرازهمون فراز شوهر خواهرشه؟پس چرا خواهرش نمیاد عیادت؟مادر،پدرو بقیه فک و فامیلش کجا هستند؟طفلک در این شرایط تک و تنها توي این اتاق داره دق می کنه.
فراز سر برداشت و نگاهش به من افتاد.فورا سلام کردم.با دستمال چشمهایش را پاك کرد و گفت:
-سلام خانم همتی!شرمنده زحمت هاي شما هستم.انشاالله جبران می کنم.
-خواهش می کنم...کاري نکردم که!
فراز سرش را تکان داد و غرق افکار خود از من دور شد.تا ته راهرو از هر دو طرف پرنده پر نمی زد.نا امید دستگیره در را گرفتم و وارد اتاق شیداشدم.اتاق مثل دیشب تاریک و آرام بود.با ورود من شیدا تکان خفیفی خورد. برق نگاهش را دیدم که به سمت من بود. فکر کردم گریه می کند!با خوشرویی جلو رفتم و گفتم:
-خوب خوابیدي خانم خانم ها؟
سرش را به علامت نه تکان داد و با بغض گفت:
-غروبها دلم می گیره!از این اتاق متنفرم!
بالش را زیر سرش مرتب کردم. متوجه شدم پانسمان را از سرش برداشته اندو جاي آن روي سرش که تقریبا بدون مو بود ، نایلون کشیده اند زیر نایلون از روغن و پماد چرب برق می زد و چند رشته موي باقیمانده جا بجا به هم چسبیده بود. متوجه نگاهم شد و با التماس پرسید:
-آیینه آوردي؟
گفتم:
-نه
و فورا صورتم را برگرداندم. با حسرت آه کشید و گفت:
-تو راستشو به من می گی؟
-راست چی رو؟
-راست قیافه مو!خیلی بد شدم؟بدجور سوخته؟منظورم اینه که فکر می کنی خوب می شم؟
خندیده و گفتم: معلومه که خوب می شی ... سی درصد سوختگی که چیزي نیست. اگه خوب مواظب خودت باشی زود مرخص می شی.
-نه منظورم اینه که صورتم خوب می شه؟ ... یا نه خیلی داغونه.
با اینکه سعی می کرد خودش راخیلی بیتفاوت نشان بدهد نگرانی درچشمهایش دیده می شد. خودم را به مرتب کردن اتاق مشغول کردم تا نگاهم به نگاهش نیفتد بعد با لحن شادي گفتم:
-خوب می شی اصلا بهش فکر نکن
با بغض نگاهم کرد و گفت:
-احساس می کنم فرامرز امروز از دیدنم به هم ریخت ... راستشو بگو چه فرقی کردم؟این چیه بستند به سرم؟دستام می سوزه . نمی تونم تکونشون بدم . والا همه اینارو از سرم می کندم و با دستهام می فهمیدم چه شکلی شدم.
پتویش را مرتب کردم و گفتم:
-بیخود از این دیوانگی ها نکن. فقط اوضاع رو خراب می کنه. تو که چیزیت نیست!
کمی آرامش پیدا کرد و پرسید:
-چیزیم نیست؟واقعا؟
از اینکه بهش دلداري بیجا می دادم از خودم متنفر بودم، ولی چاره اي نداشتم . نمی خواستم درد افسردگی او را از پا در بیاورد. سرم را به علامت مثبت تکان دادم و در اتاق را براي پرستار شیفت شب که با سینی غذا وارد می شد باز کردم.
نگذاشت چراغ را روشن کنم.در تاریکی اتاق دو سه قاشق از سوپ و یک گاز از کتلتش را خورد و گفت:
-نمی تونم بجوم. تمام صورتم می خواد بترکه ... برش دار!
قرص هایش را یکی یکی روي زبانش گذاشتم تا با آب به آرامی ببلعد.
تمام آنها مسکن بود. با حیرت پرسیدم:
-با وجود این مسکن ها تو شب تا صبح بیداري؟
پوزخندي زد و گفت:
-اینها بچه بازیه من فقط با رفین آروم می شم!
سر و صداي بخش در عرض نیم ساعت خوابید و همه جا ساکت شد روي صندلی کنار تختش نشستم و گفتم:
-حوصله داري بقیه اشو بگی؟
-معلومه! اصلا دوست دارم همه چیزو براي یکی بگم ... این طوري آروم می شم.
-خوب بگو.
سرم را به تختش نزدیک کردم تا زیاد به حنجرا اش فشار نیاورد.
* * *
از آن شب به بعد روم نمی شد شهاب را ببینم. می ترسیدم. البته مریم و سحر اصلا به من شک نکرده بودند.حتی در خاطرشان نمی گنجید من با نقشه تمام این کارها را کرده باشم. حدس می زدند که من یک نفر دیگر را جلوي مدرسه با شهاب اشتباه گرفته ام و متما این جریانات فقط یک سوء تفاهم بوده، ولی خودم خیلی مشوش و نگران بودم. فکر ي
کردم جلوي شهاب لو رفته ام و دیگر آبرویی برایم نمانده!با خودم گفتم: دیدي چی کار کردي دختر احمق؟ اون که دوستت داشت! با این حماقت از خودت متنفرش کردي!دوباره سحر خوشحال و خندان بود و من هم با اینکه خون دل می خوردم در ظاهر چیزي به روي خودم نمی آوردم. تا اینکه یک شب سحر با مریم تماس گرفت و خبري داد که جلوي چشمهایم سیاه شد!آن شب یکی از شبهاي امتحانات ثلث اول بود بعد از اینکه سه چهار بار کتاب ادبیاتم را مرور کرده بودم رفتم زیر پتو و طبق معمول در فکر شهاب غرق شدم. در همان حال خوابم برد نیمه شب بود که با صداي
زنگ تلفن از خواب پریدم. مریم با اولین زنگ گوشی را برداشت . هراسان و کورمال کورمال تلفنم را پیدا کردم و گوشی را برداشتم صداي زنگ دار و جیغ مانند سحر در گوشی پیچیده بود. با خوشحالی جمله اي را تکرار می کرد که متوجه نمی شدم.عاقبت مریم به دادم رسید و وسط حرف سحر گفت:
-هیچی نمیفهمم!آروم بگو سحر جون!
سحر این بار شمرده شمرده تکرار کرد:
-من و شهاب می خواهیم عروسی کنیم.
مریم با خونسردي گفت:
-هنر کردید اینو که می دونستم!
-نه!به همین زودي،آخر همین ماه!
دلم در سینه فرو ریخت. یکدفعه احساس تهوع به من دست داد،اما خودم را کنترل کردم دستم را روي قفسه سینه ام فشار دادم و گوش به ادامه حرفهایش دادم که همراه با جیغ هاي آمیخته با شور و شوق
تعریف می کرد که آن شب شهاب و مادرش شام مهمان انها بوده اند و به پیشنهاد مادر شهاب قرار شده هرچه زودتر مراسم عقد و عروسی را برگزار کنند.مریم با خوشحالی تبریک گفت . سحر هم در حالی که شادمانی از صدایش فوران
می کرد گفت:
-ایشاا... همین روزها نوبت تو داداشم می شه مرمري!
مریم با حرص گفت:
-فکر نمی کنم! داداش جونت فعلا جز درس و مشق چیزي تو کتش نمی ره.
سحر از خنده ریسه رفت و گفت:
-چرا،تو هم تو کتش می ري!
-بگذریم ... خوب پس از فردا کارمون معلومه دنباله کارهاي عروسی و دامبول و دیمبول!
نويسنده: سایا تاريخ: چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:رمان افسانه شیدایی فصل هشتم, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم خوشتون بیاد اینجا هرمطلبی که دلتون بخواد پیدا میکنید

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to saya.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com